سلام
منم يه بار به بهانه در رفتن از كلاس رفتم درمانگاه مدرسه(حالم خوب بود.) دكتر مدرسه برام يه عااااالمه آزمايش نوشت! اون موقع اين جوري شده بودم:
همه اسباب بازي هاي رفته توي كشو و داره خاك مي خوره. نه اين كه بزرگ شده باشم و ديگه باهاشون بازي نكنم. برعكس اين قدر باهاشون بازي كردم ديگه خسته شدم.
منم بچه بودم اسباب بازي هاي ريزه ميزه لوازم آشپزخونه رو خيلي دوست داشتم. خواهرم يه ميز و صندلي داشت كه همه چي داشت. قاشق هاي ريزه ميزه. بشقاب هاي كوچولو. ليوان! از بازي كردن با اون خيلي كيف مي كردم! قابلمه ها و ماهيتابه هاي پلاستيكي زرد و صورتي رو دوست نداشتم. دوست داشتم قابلمه هام مثل قابلمه هاي واقعي باشن منتها كوچيك تر.
تازه يه دونه ظرفشويي هم داشتم كه بازم مال خواهرم بود. تو مخزنش كه آب مي ريختي شيرش رو كه باز مي كردي ازش آب مي اومد. نمي دوني چه قدر كيف مي كردم از بازي كردن با اون!
وااااي...! همه اين اسباب بازي ها رو يادم رفته بود. ممنون از يادآوري فاطمه خانوم.